تابستان امسال برای اولین کار تبلیغی با دوستان تصمیم گرفتیم که به مهد کودک برویم . رفتن ما همانا و خاله شدن ما همانا . بگذریم از این که اول تابستانی چه پوستی از سر ما کنده شد تا تونستیم با بچه ها رابطه برقرار کنیم .کار سختی بود ولی شد ! یک روز تصمیم گرفتیم برای تنوع بچه ها را به مسجد کنار مهد ببریم و از نزدیک ان ها را با منبر و سجاده و محراب اشنا کنیم بعد از کلی این در و اون در زدن کلید مسجد را به ما دادند و در ساعتی که کسی انجا نبود بچه ها را به انجا بردیم خدا پدر قوم مغول را بیامرزد! تا چشممان را باز کردیم دیدیم چهار نفر از سر و کول منبر بالا میرودند و یکی توی محراب با سجاده حاج اقا ور میرود و مهر ها را زیر و رو میکند ویکی انگار وظیفه دارد تمام رحل هایی رو که برای تلاوت قران به صورت تزیینی روی هم گذاشته بودند را با حرکت یک دست خراب کند و... نماز خواندنشان قصه جالبی داشت به سر اقا پسر هامون عمامه پیچیدیم و عبا روی دوششون انداختیم بگذریم از اینکه به دلیل زیغ پارچه عمامه شان شال بنفش یکی از دخترا بود و عبایشان چادر مشکی یکی از ما ها! خلاصه هر کدام از این بچه ها با همچین وضعی که برایشان درست کرده بودیم امام جماعت شد و ما هم پشت سر هر کدام از انها دو رکعت نماز خواندیم بعد از نماز هم تازه هوای بازی به سرشان زده بود ان هم چی ؟ گرم به هوا و قایم موشک و گرگم و گله میبرم و... بی انصاف ها خودشون خوراکی خورده بودند و شارژ حالا دست ما را به زور میکشیدند که خاله بیا بازی کنیم ! خلاصه ...با دهان روزه توی ان گرمای هوا اشک ما رو در اوردند ! بگذریم از اینکه کار شیرینی است ولی از من میشنوید هیچوقت خاله نشید مگر اینکه علاقه داشته باشید هر روز به صورت جنازه به خانه برگردید ! خود دانید!
تا حالا شده سر یه چیزی خیلی خودتو تحویل بگیری ولی بعدش چیزی ببینی که با دیدن اون تازه بفهمی هیچی نیستی؟ این اتفاق برای من زیاد افتاده نمونه ی بارزش هم ...:
قبر ایت الله بهجت قسمت مردانه ی حرم حضرت معصومه قرار داره و این یعنی حسرت کشیدن برای ما خانم ها ! و حاصلش میشه فاتحه خواندن از دور و دزدکی نگاه کردن ازدحام جمعیت که شاید بشود قبر را دید . راستش را بخواهید از نظر من اینکه به قبر بچسبی و و بعدش فاتحه بخوانی هیچ تاثیری در رسیدن یا نرسیدن ثواب فاتحه به روح آن بنده خدا ندارد . به خاطر همین برای رسیدن به قبر هیچ کسی تا حالا نه انتظار کشیدم و نه سر و کله شکستم ! ولی از انجایی که همیشه دو قاعده ی کلی الانسان حریص بما منع و ادمی را سگ بگیرد جو نگیرد باعث تغییر سلایق ادمیزاد می شود خیلی مشتاق بودم که این دفعه به قبر بچسبم و ثواب حمد و سوره ام را نثار روح ان مرد بزرگ بکنم ! و این آرزو در دلم ماند تا اینکه زیارت قبور علما از فلان ساعت تا فلان ساعت برای خانم ها ازاد شد و بالاخره رفتم چسبیدم به قبر و ان موقع بود که حکمت این تغییر سلیقه را خیلی زود فهمیدم مطمئنا حکمتش دو قاعده ای که بالا گفتم نبود حکمتش همون عبدی بود که روی سنگ حک شده بود و همون اول دلم را برد و کوباند به دیوار! غرورم شکست . غروری را که سال ها با خودم داشتم و خودم را محق به ان غرور می دانستم از همان جا به عبد بودن خودم حسابی شک کردم و شدم : عبد؟
این اولین پست وبلاگ جدیدم بود.